سلام
یه وبلاگ نو
و
کلی اتفاق خوبی که قراره بیوفتن...
+ الهی به امید تو
چقدر این دیدارا سخته بعدش آدم هی دلش تنگ میشه و بهونه طرف رو میگیره
لحظه ای که میخواستم خداحافظی کنم از حاجی، موقع پایین اومدن از ماشین، بهم گفت ان شاءالله که دیگه دیدارهای بعدیمون با استرس همراه نباشه هر چند همین استرسشم شیرینه
این روزا بامزه س. من و مامان و خواهری جان مدام بیرونیم و در حال تدارک و خریدای آخر واسه مراسم عقدکنون... شوقی که من دارم خیلی زیاده.حتی گاهی زیادتر از خود ِ عروس هر لحظه بر میگردم با نیش باز نیگاش میکنم میگم وایییییی خره باورت میشه دیگه داری عروسش میشی و تموم میشه همه چی؟؟ اونم میگه وای کشتی منو آره بابا باورم میشه
رفته بود لباس پرو کنه ، بس که من ذوق کرده بودم و هی نیشم باز بود و نظر میدادم ، خانومه برگشت گفت شما عروسی درسته؟ گفتم نه
گفت واااااااا مگه من لباسُ تن شما نکردم؟؟گفتم نه بابا خواهرم بود
گفت آخه اینقد شوق و ذوق داری فکر کردم شمایی
یه حال غریبی دارم.قراره بعد از عروسیش ازمون دور شه.نه زیاد ولی خب واسه منی که فقط همین یه خواهر رو دارم ، سخته ازش دور شم... شب بله برونش که تا بله رو گفت موقع محرم شدن ، من های های گریه میکردم همه عکسام با دماغ قرمز و بادکنکیه
و الان موندم چطوری خودمو کنترل کنم که آرایشم حداقل خراب نشه
کلا من خیلی فضای عقد کنون برام قشنگه و همیشه بغض دارم
خوشبخت بشین همگی...
همه کارا رو کردیم و مونده آتلیه و عاقد که ان شاءالله اینام انجام شه و تموم شه و عشق این دو جوون هم ابدی شه ننه جان
وای از قسمت شیرین ماجرا بگم که خرید جهیزیه س منم این وسط یه حرکتایی زدم و گاهی یه چیزای تزیینی قشنگی خریدم واسه خونه ی آبیمون
و ذوقی که بعد از فرستادن عکسش واسه حاجی، میشه تو چشامون خوند
مامان اولا که هنوز خبر دار نشده بود از حاجی، میگفت شما اول شوهرشو پیدا کن بعد برو تو کار خرید خورده ریزات
خدایا ممنونم که هر لحظه حواست به ما هست...
میدونم تمام این سختیا، باعث میشه ما محکمتر شیم...
فقط ازت میخوام از ما چشم برنداری و تا آخرش ، دستامونو ول نکنی...
عاشقتم خدا جون
+ مینا آدرستو بذار واسم
این روزا خیلی خوب میگذره ، ولی خب نمیدونم من چرا یه کوچولو بی تاب شدم خواهر جانمان عروس شدن و در تب و تاب مراسم عقدش هستیم و من دلتنگشم از همین الان...
ولی باز خداروشکر واسه همه چی
من نمیدونم چرا مادر جان هیچ چی به من نگفتن!!! یعنی من خودمو آماده کرده بودم واسه تحریم گوشی و لپ تاپ و بیرون رفتن و اینا با کلی سخت گیری و اخم و قهر و اینا.ولی مامانم فقط همون یه هفته باهام قهر بود و بعدش الان خیلی با هم خوبیم.یعنی خیلی ها بعد مامان من اصلا این مدلی نیست بخواد با همچین موضوعی کنار بیاد و بگه خب دوسته دیگه چیکارش کنم... واسه همین من فعلا نتونستم قضیه رو هضمش کنم
کاش همتون بیاین بلاگ اسکای.درسته بقول نخودچی محیطش خشکه چون ما عادت داشتیم به بلاگفا ، ولی خب بلاگفا تنها مزیتش وبلاگ دوستانش بود که خوشبختانه اینجا داره خخخخ ولی باید همه بلاگ اسکای باشن که نیستن
من کلا آدمیم که تغییر خیلی برام سخته و خیلییییییییییییی دیر و سخت میتونم باهاش کنار بیام، تا الانم 1000 بار تصمیم گرفتم باز برگردم بلاگفا ولی هی مقاومت میکنم حالا میدونم آخرش برمیگردم ولی خب میخوام یکم رو خودم کار کنم با شرایط جدید کنار بیام خخخخخ
این روزا تا گوشیمو دستم میگیرم میرم یه سر به پوشه ی قلب قلبیم میزنم که توش عکسای دو نفرمونه...دوسشون دارم خبفردا پسفرداس حاجی از تو عکس به زبون بیاد بگه وووووش بسه دیگه کم نیگا کن مگه خودت بابا و داداش نداری
خب دیگه همینا
فکرشم نمیکردم دومین پستم بشه پست دیدارمون
باید بگم که خیلی یهویی قرارمون جور شد و همو دیدیم.از حسامون بگم که فوق العاده بود.از اشک لحظه های اول تا ذوقای وسطش و دلتنگی موقع خداحافظی...
کلی عکس دوتایی هم گرفتیممممممممممم
کجاش کیف داشت؟؟؟ وقتی دوستم عکسامونو میدید میگفت واااااای چه بهم میاین و واقعا ذوق و عشق از چشماتون مشخصه